حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۷۷۴

ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی

دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی

این سرخی من و زردی رخ تست

ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟

بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد

گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟

گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس

ما را سر پرخاش نماندست و نبردی

روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت

خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی

ما را جهان جز سخن دوست مگویید

زنهار! که این باغ بدادیم بوردی

کاری به از اندیشهٔ آن یار ندیدیم

بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی

در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت

دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی

ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ

گر می‌رسی از خاک در دوست به گردی