اندر همه عمر خود شبی وقت نماز
آمد بر من خیال معشوق فراز
برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا:
باری، بنگر، که از که میمانی باز؟
< رباعی شمارهٔ ۸۴
رباعی شمارهٔ ۸۲ >