یکی برزیگرک نالان درین دشت
بخون دیدگان آلاله میکشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا
بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
< دوبیتی شمارهٔ ۱۶
دوبیتی شمارهٔ ۱۴ >