حمایت از گنج‌نما




 

آگاهى یافتن موبد از قیصر روم و رفتن به جنگ

جهان را گوهرو آیین چنین است

که با هم گوهران خود به کین است

هر آن کس را که او خواند براند

هر آن چیزى که او بخشد ستاند

بود تلخش همیشه جفت شیرین

چنان چون آفرینش جفت نفرین

شبش با روز باشد ناز با رنج

بلا با خرمى بدخواه با گنج

نباسد شادمانى بى نژندى

نه پیروزى بود بى مستمندى

بخوان این داستان ویس و رامین

بدو در گونه گون کار جهان بین

گهى اندوه و گه شادى ننوده

گهى بدخواه و گاهى دوست بوده

چو شاهنشاه دل خویش کرد با ویس

دگر راه در میان افتاد ابلیس

فرود کشت آن چراغ مهربانى

بکند از بن درخت شادمانى

شهنشه موبد از قیصر خبر یافت

که قیشر دل ز راه مهر بر تافت

ز بدراهى نهادى دیگر آورد

به خود کامى سر از چنینبر آورد

همه پیمانهاى کرده بشکست

بسى کسهاى موبد را فرو بست

ز روم آمد سپاهى سوى ایران

بسى آباد را کردند واران

نفیر آمد به در گاه شهنشاه

به تارک بر فشانان خاک در گاه

خروشان سربسر فریاد خواهان

ز بیداد زمانه داد خواهان

شهنشه راى زد رفتن به پیگار

ز باغ ملک بر کندن همه خار

به شاهان و بزرگان نامه ها کرد

ز هر شهرى یکى لشکر بیاورد

سپه گرد آمد اندر مرو چندان

که دشت مرو تنگ آمد بریشان

ز در گاهى بر آمد نالهء ناى

به راه افتاد شاه لشکر آراى

سفر باد خزان شد مرو گلزار

چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار

چو بیرون برد شاهنشاه لشکر

به یاد آمدش کار ویس دلبر

که رامین را چگونه دوستدارست

دلش با وى چگونه سازگارست

به نادانى ز من بگریشت یک بار

مرا بى صبر و بى دل کرد و بى یار

اگر یک ره دگر چونان گریزد

به تیغ هجر خون من بریزد

پس آن به کش نگه دارم بدین بار

کجا غم خوردم از جستنش بسیار

جدایى را نیارم دید ازین پس

همین یک ره که دیدستم مرا بس

هر آن گاهى که باشد مرد هشیار

ز سروخى دو بارش کى گزد مار

شتر را بى گمان زانو ببستن

بسى آسان تر از گم گشته جستن

چو زین اندیشان با دل همى راند

همان گه زرد فرخ حاده را خواند

بدو گفت اى گرانمایه برادر

مرا با جان و با دیده برابر

نگر تا تو چنین کردار دیدى

ویا از هیچ داننده شنیدى

که چندین بار با من کرد رامین

دلم را سیر کرد از جان شیرین

همه ساله همى سوزد بر آذر

ز دست دایه و ویس و برادر

بماندستم به دست این سه جادو

برین دردم نیفتد هیچ دارو

نه از بند و نه از زندان بترسند

نه از دوزخ نه از یزدان بترسند

چه شاید کرد با سه دیو دژحیم

که نز شرم آگهى دارند و نز بیم

کند بى شرم هر کارى که خواهد

نترسد زانکه آب او بکاهد

اگر چه شاه شاهان جهانم

ز خود بیچاره تر کس را ندانم

چه سودست این خداوندى و شاهى

که روزم همچو قیرست از سیاهى

همهکس را به گیتى من دهم داد

مرا از بخت خود صد گونه فریاد

ستم دیده ز من مردان صف در

کنون گشته زنى بر من ستمگر

همه بیداد من هست از دل من

که گشت از عاشقى همدست دشمن

جهان از بهر آن بد نام خواهد

که خون من همى در جام خواهد

سیه شد روى نام من به یک ننگ

نضوید آب صد دریا ازو زنگ

ز یک سو زن مرا دشمن گرفته

وزو خورشید نام من گرفته

ز دیگر سو کمین کرده بردار

ز کین بر جان من آهخته خنجر

نهاده چشم تا کى دست یابد

که چون دشمن به قتل من شتابد

ندانم چون بود فرجام کارم

چه خواهد کرد با من روزگارم

درین اندیشه روز و شب چنانم

که با من نیست پندارى روانم

جرا جویم به صد فرسنگ دشمن

که دشمن هست هم در خانهء من

به در بستن چرا جویم بهانه

که آب من بر آمد هم ز خانه

به پیرى در بلایى او فتادم

کجا با او بشد گیتى ز یادم

کنون باید همى رفتن به پیگار

بماندن ویس را ایدر بناچار

حصار آهین و بند رویین

بسنبد تا ببیند روى رامین

ندانم هیچ چاره جز یکى کار

که رامین را برم با خود به پیگار

بمانم ویس را ایدر غریوان

ببسته در دز اشکفت دیوان

چو باشد رام در ره ویس در بند

نیابند ایچ گونه روى پیوند

ولیکن دز به تو خواهم سپردن

ترا باید همى تیمار خوردن

دل من بر تو دارد استوارى

که در هر کار دارى هوشیارى

نباید مر ترا گفتن که چون کن

ز هر کارى تو هشیارى فزون کن

نگه دار این دو جادو را در آن دز

ز رنگ و چارهء رامین گربز

دو صد منزل زمین پینود خواهم

به نیکى نام خود بفزود خواهم

چو رامین نزد ویس آید به نیزنگ

شود نامى که مى جویم همه ننگ

اگر چه خانه کن باشد دوصد کس

مر ایشان را شکافنده یکى بس

مرا سه جادو اندر خانگاهند

که در نیرنگ جستن سه سپاهند

ز دیوان گر هزاران جشکر آیند

به دستان این سه جادو بر تر آیند

مرا چونان که تو دیدى ببستند

امید شادیم در دل شکستند

به تنبل جامهء صبرم بریدند

به زشتى پردهء نامم دریدند

نبیند غرقه از دریاى جوشان

سه یک زان بد که من دیدم ازیشان

چو بشنید این سخن زرد از شهنشاه

بدو گفت اى به دانش برتر از ماه

منه بر دل تو چندین بار تیمار

که از تیمار گردد مرد بیمار

زنى بارى که باشد تا تو چندین

ازو افغان کنى با اشک خونین

گر او در جادوى جز اهرمن نیست

زبونتر زو کسى در دست من نیست

نیابد هیچ بادى نزد او راه

نتابد بر رخانش بر خور و ماه

نبیند تا تو باز آیى ز پیگار

در آن دژ هیچ خلق و هیچ دیار

نگه دارم من آن جادو صنم را

چو دارد مردم سفله درم را

گرامى دارمش هنواره چونان

که دارد مردم آزاده مهمان

شهنشه در زمان با هفتصد گرد

برفت و ویس بانو را به دز برد