حمایت از گنج‌نما




 

عروسى کردن رامین با گل

پس آنگه نامداران را بخواندند

دگر ره در و گوهر بر فشاندند

جهان افروز رامین کرد پیمان

به سو گندى که بود آئین ایشان

که تا جانم بماند در تن من

گل خورشید رخ باشد زن من

نجویم نیز ویس بدگمان را

نه جز وى نیکوان این جهان را

مرا تا من زیم گل یار باشد

دلم از دیگران بیزار باشد

گل گلبوى باشد دل گشایم

زمین کشور بود گوراب جایم

مرا تا گل بود سوسن نبویم

همین تا مه بود اختر نجویم

پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد

همه کس را ازین کار آگهى داد

ز گرگان و رى و قم و صفاهان

ز خوزستان و کوهستان و ارّان

ز هر شهرى بیامد شهریارى

ز هر مرزى بیامد مرز دارى

شبستان پر شد از انبوه ماهان

هم ایوان پر شد از انبوه شاهان

سراسر دل به رامش بر گشادند

به شادى ماه را بر شاه دادند

چهل فرسنگ آذینها ببستند

همه جایى به مى خوردن نشستند

ز بس بر دستها پُر مر پیاله

تو گفتى بود یکسر دشت لاله

چو روز آمد به هر دشتى و رودى

به گوش آمد ز هر گونه سرودى

چو شب بودى به هر دشتى و راغى

به هر دستى ز جام مى چراغى

عقیقین بود سنگ کوهساران

چو نوشین بود آب جویباران

ز بس بر راغ دیدند لهد بازى

بیامختند گوران لعب سازى

ز بس بر کوه دیدند شاد خوارى

بدانستند مرغان مى گسارى

ز بس بر روى صحرا مشک و دیبا

همه خرخیز و ششتر گشت صحرا

ز بس در مرغها دستان نوایى

همه مرغان شده چنگى و نایى

ز بس مى ریختن در کوهساران

ز مى سیل آمد اندر جویباران

بخار بوى خوش چون ابر بسته

به مى گرد از همه گیتى بشسته

که و مه پاک مرد و زن یکى ماه

به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه

گهى ژوپین زدند و گاه طنبور

گهى مستان بُدند و گاه مخمور

گهى ساغر زدند و گاه چوگان

گهى دستان زدند و گاه پیکان

گهى آهو رمانیدند از کوه

گهى از دل زداییدند اندوه

گهى غرم و گوزن و رنگ کهسار

ز بالا سوى هامون رفت ناچار

گهى آهو و گور از روى صحرا

ز دست یوز و سگ رگته به بالا

جهان بى غم نباشد گاه و بى گاه

در آن کشور نبود اندوه یک ماه

جهانى عاشق و معشوق با هم

نشسته روز و شب بى رنج و بى غم

گشاده دل بهبخشش مهتران را

روایى خاسته را مشگران را

سرایان هر یکى بر نام رامین

سرودى نغز و دستانى بآیین

همى گفتند راما شاد و خرم

بزى تو جاودان دور از همه غم

به هر کامى که دارى کامگارى

به هر نامى که جویى نامدارى

به پیروزى فزوده گشت کامت

به بهروزى ستوده گشت نامت

به نخچیر آمدى با بس شگفتى

چو گل بایسته نخچیرى گرفتى

به نیکى آفتاب آمد شکارت

گل خوبى شکفت اندر کنارت

کنون همواره گل در پیش دارى

همیشه گل پرستى کیش دارى

بهشتى گل نباشد چون گل تو

که گلزار آمد این گل را دل تو

گلى کش بوستان ماه دو هفتست

کدامین گل چو او بر مه شکفتست

به دى ماهان تو گل بر بار دارى

نکوتر آنکه گل بى خار دارى

گلش با گلستان سرو روانست

کجا دانى که چونین گلستانست

گلستانى که با تو گاه و بى گاه

گهى در باغ باشد گاه بر گاه

به شادى باش با وى کاین گلستان

نه تابستان بریزد نه زمستان

گلى کش خار زلف مشک سایست

عجبتر آنکه مشکش دلربایست

گلى کاو را دو کژدم باغبانست

گلى کاو را دو نرگس پاسبانست

گلى کز رنگ او آید جوانى

چنان کز بویش آید زندگانى

گلى کاو را به دل باید که جویى

گلى کاو را به جان باید که بویى

گلى با بوى مشک و رنگ باده

فرسته کشته رصوان آب داده

گلى کاو خاص گشت و هر گلى عام

نهاده فتنه گردش عنبرین دام

گلى عنبر فروشان بر کنارش

گلى شکر فروشان بر گذارش

بماناد این گل اندر دست رامین

و با او مى بر دست رامین

چنین بادا به پیروزى چنین باد

جهان یکسر به کام آن و این باد

چو ماهى خرمى کردند هموار

به چوگان و شراب و رود و اشکار

به پایان شد عروسى نوبهاران

برفتند آن ستوده نامداران

گل و رامین آسایش گرفتند

به شادى بر دز گوراب رفتند

دگر باره فراز آمد بت آراى

نگارید آن سمن بر را سراپاى

از آرایش چنان شد ماه گوراب

که از دیده او دیده گرفت آب

رخش گفتى نگار اندر نگارست

بنا گوشش بهار اندر بهارست

اگر چه بود مویش زنگیانه

چنان چون بود چشمش آهوانه

مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد

چو سرمه در دو چشم آهوان کرد

دو زلف و ابروانش را بپیراست

بناگوش و رخانش را بیاراست

گل گل بوى شد چون گل شکفته

چو سروى در زر و گوهر گرفته

چکان از هر دو رخ آب جوانى

روان از دو لب آب زندگانى

نگارین روى او چون قبلهء چین

نگارین دست مثل زلف پر چین

چو رامین روى یار دلستان دید

رُخش را چون شکفته گلستان دید

چو ابرى دید زلف مشکبارش

به ابر اندر ستاره گوشوارش

دو زلفش چون ز عنبر حلقه در هم

رخانش چون ز لاله توده بر هم

به گردن برش مروارید چندان

چو بر سوسن چکیده قطر باران

لبس خندان چو یاقوت سخنگوى

دهانش تنگ چون گلاب خوش بوى

اگر پیدا بدى در روز اختر

چنان بودى که بر گردنش گوهر

بدو گفت اى به خوبى ماه گوراب

ببرده ماه رویت ماه را آب

مرا امروز تو درمان جانى

که ویس دلستان را نیک مانى

تو چون ویسى لب از نوش و بر از سیم

تو گویى کرده شد سیبى به دو نیم

گل آشفته شد از گفتار رامین

بدو گفت اى بد اندیش و بد آیین

چنین باشد سخن آزادگان را

ویا قول زبان شهزادگان را

مبادا در جهان چون ویس دیگر

بد آغاز و بد انجام و بد اختر

مبادا در جهان چون دایه جادو

کزو گیرد همه سرمایه جادو

ترا ایشان چنین خود کام کردند

ز خود کامى ترا بد نام کردند

نه تو هرگز خورى از خویشتن بر

نه از تو بر خورد یک یار دیگر

ترا کردست دایه سخت بیهوش

نیارى سوى پند دیگران گوش