حمایت از گنج‌نما




 

بیمار شدن ویس از فراق رامین

ز درد جان و دل بر بستر افتاد

بریده گشت گفتى سرو آزاد

همه بستر ز جانش پر غم و درد

همه بالین ز رویش پر گل زرد

به بالین نشسته ماهرویان

زنان مهتران و نامجویان

یکى گفتى که چشم بد بخستش

یکى گفتى که افزون گر ببستش

پزشکانى همه فرهنگ خوانده

ز حال درد او عاجز بمانده

یکى گفتى همه رنجش ز سوداست

یکى فگتى همه دردش ز صفراست

ز هر شهر آمده اخترشناسان

حکیمان و گزینان خراسان

یکى گفتى قمر کرد این به میزان

یکى گفتى ز حل کرد این به سرطان

پرى بندان و زراقان نشسته

ز بهر ویس یکسر دل شکسته

یکى گفتى ورا دیده رسیدست

یکى گفتى پرى او را بدیدست

ندانست ایچ کس کاو را چه درداست

چه رنج او را چنین آزرده کردست

به داغ رام سوزان ماه را دل

به درد ماه پیچان شاه را دل

سمن بر ویس گریان بردل خویش

گهى ریزان ز نرگس بر گل خویش

چو شاهنشه ازو تنها بماندى

ز خون دیدگان دریا براندى

سخنهایى چنان دلگیر گفتى

کجا صبر از همه دلها برفتى

چرا اى عاشقان عبرت نگیرید

چرا از من نصیحت نه پذیرید

مرا بینید و دل بر کس مبندید

که پس هر سختیى بر دل پسندید

مرا اى عاشقان از دور بینید

بسوزید ار به نزد من نشینید

مرا زین گونه آرش در دل افتاد

که یارم را دل از سنگست و پولاد

مرا عذرست اگر فریاد خوانم

که من فریاد از آن بیداد خوانم

دل پر ریش خویش او را نمودم

بدو گفتم که رنجت آزمودم

که داند کاو به جاى من چه بد کرد

یکى بد کرد و جانم را به صد کرد

مرا این دوست بى دل کرد و بى کام

که اکنون دشمن من شد به فرجام

چه نیکویى کند مردم به مردم

که من در دوستى با او نکردم

امید و رنج خود بر باد دادم

چو راز دوستى بر وى گشادم

وفا کشتم چرا انده درودم

ثنا گفتم چرا نفرین شنودم

مرا چون بخت من با من به کینست

ز بیگانه چه نالم گر چنینست

بکوشیدم بسى با بخت بد ساز

نبد با آبگینه سنگ را ساز

کنون از بخت و دل بیزار گشتم

به نام هر دو بیزارى نبشتم

چو بدبختان نهادم سر به بالین

ز جانم گشته بستر حسرت آگین

ز بدبختى بجز مرگم نباید

چو من بدبخت را خود مرگ شاید

چو یارم دیگرى بر من گزیند

همان بهتر که جانم مرگ بیند

پس آنگه خواند مشکین را بر خویش

نمود او را همه راز دل ریش

کجا مشکین دبیرش بود دیرین

همیشه رازدار ویس و رامین

مرو را گفت مشکیا تو دیدى

ز رامین بى وفاتر یا شنیدى

اگر مویم به ناخن بر برستى

دل من این گمان بر وى نبستى

ندانستم کز آتش آب خیزد

ز نوش ناب زهر ناب خیزد

مرا دیدى که راه پارسایى

چگونه داشتم در پادشایى

کنون از هردوان بیزار گشتم

به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم

نه اندر پادشایى پادشایم

نه اندر پارشایى پارسایم

همى ناکرد باید پادشایى

بزرگى جستى و فرمان روایى

من اندر جستن رامم همه سال

قدا کرده دل و جان سر و مال

گهى از بهر و طلش پوى پویم

گهى از بیم هجرش موى مویم

اگر دارم هزاران جان شیرین

نپردازم یکى از شغل رامین

مرا رامین به نادانى بسى خست

کنون پشت مرا یکباره بشکست

بسى شاخ از درخت من بیفگند

کنون اصلش برید و بیخ بر کند

بر آزارش همى کردم صبورى

کنون صبرم بود آزار دورى

بدین بار او به جان من آن کرد

که با آن خود شکیبایى توان کرد

مرا شمشیر جورش سر بریدست

مرا ژوپین هجرش دل دریدست

صبورى چون کنم بر سر بریدن

خموشى چون کنم بر دل دریدن

چه دانى زین بتر کاو رفت وزن کرد

پس آنگه مژده را نامه به من کرد

که من گل کشتم و گل پروریدم

ز مورد و نرگس و خیرى بریدم

وزان پس دایه را با یک جگر تیر

گسى کرد از میان دشت نخچیر

تو گفتى دایه را هر گز ندیدست

و یا خود زو جفایى صد کشیدست

کنون افتاده ام بر بستر مرگ

به جان من رسیده خنجر مرگ

قلم بر گیر مشکینا به مشک آب

یکى نامه نویس از من به گوراب

تب گرمم ببین و باد سردم

به نامه یاد کن همواره دردم

تو خود دانى سخن در هم سرشتن

به نامه هر چه به باید نبشتن

اگر باز آورى او را به گفتار

شوم تا مرگ در پیشت پرستار

تو دانایى و بر گفتار دانا

بود آسان فریب مرد برنا