حمایت از گنج‌نما




 

مویه کردن ویس بر جدایى رامین

چو ویس دلبر آذین را گسى کرد

به درد و داغ دل مویه بسى کرد

مر آن مردى که این مویه بخواند

اگر با دل بود بى دل بماند

کجا شد آن خجسته روزگارم

که بودى آفتاب اندر کنارم

مرا کز آفتاب آمد جدایى

چگونه پیشم آید روشنایى

برانم زین دو چشم تیره دو رود

که ماه و آفتابم کرد پدرود

اگر نه آفتاب از من جدا شد

جهان بر چشم من تیره چرا شد

منم بیمار و نالان در شب تار

که در شب بیش باشد درد بیمار

نکردم بد به کس تا نبینم

چرا اکنون ز بد روزى چنینم

ز بخت بد دلم را هر زمانى

تو پندارى در آید کاروانى

بدرّد این دل از بس غم که در اوست

بدرّد نار چون پر گرددش پوست

دلى بسته به چندین گونه بیدار

نه تابد خور درو و نه وزد باد

همیشه در دل من ابر دارد

ازیرا زین دو چشمم سیل بارد

ببندد ابر و آنگه بر گشاید

چرا ابر دلم چندین بپاید

ازیرا شد رخم همرنگ دینار

که گردد کشت زرد از ابر بسیار

بیامختست عشق من دبیرى

بدین پژمرده رخار زریرى

به خون من نویسد گونه گونه

حروف غم به خطهاى نمونه

چه رویست این که رنگش چون زریرست

چه بختست این که عشق اورا دبیرست

مرا عشق آتشى در دل بر افروخت

دلم با هر چه در دل بد همه سوخت

مرا بر دل همیشه رحمت آید

ز بس کز عشق وى را محنت آید

اگر بى دانشى کرد این دل ریش

چنین شد لاجرم از کردهء خویش

بدا کارا که بود این مهربانى

ببرد از من دل و جان و جوانى

گر اورا خود من آوردم به گیهان

جزاى من بسست این داغ هجران

چنین داغى کزو تا جاودانى

بماند بر روان من نشانى

کجایى اى نگار تیر بالا

مرا بین چون کمانى گشته دو تا

تو تیرى من کمانم در جدایى

چو رفتى نیز با زى من نیایى

بپیچم چون به یاد آرم جفایت

چو آن شمشادگون زلف دو تایت

بلرزم چون بیندیشم ز هجران

چو گنجشگى که تر گردد ز باران

دلى دارم به دستت زینهارى

ندید از تو مگر زنهار خوارى

دلت چون داد آزارش فزودن

قرارش بردن و دردش نمودن

نه گیتى را به چشم تو همى دید

ز چشم بد همى بر تو بترسید

نه دیدار تو بودش کام و امید

نه رخسار تو بودش ماه و خورشید

نه بالاى تو بودش سرو و شمشاد

نه زین شمشاد بودى جان او شاد

بنفشه بر دو زلفت کى گزیدى

طبرزد با لبانت کس مزیدى

چرا با جان من چندین ستیزى

چرا بیهوده خون من بریزى

نه من آنم که بودم دلفروزت

رخم ماه شب و خورشید روزت

نه مهرت بود هموراه ندیمم

نه بویت بود همواره نسیمم

نه روى من ز عشقت بود زرین

نه اشک من ز جورت بود خونین

نه رود از هجر تو بر رخ گشادم

نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم

نه جز تو نیست در گیتى مرا کس

درین گیتى هواى من توى بس

مرا دیدى ز پیش مهربانى

کنون گر بینیم گویى نه آنى

نه آنم که تو دیدستى نه آنم

در آن گه تیر و اکنون چون کمانم

زدم بر رخ دو دست خویش چندان

که نیلوفر شد آن گلنار خندان

دهم آبش همى زین چشم بى خواب

که نیلوگر نباشد تازه بى آب

بنام تا بنالد زیر بر مل

ببارم تا ببارد ابر برگل

دو چشم من ز سرخى مثل لاله ست

برو بر اشک من مانند ژاله ست

درخت رنج من گشست بى بر

تن امید من ماندست بى سر

مرا دل دشمنست اى واى بر من

چرا چاره همى جویم ز دشمن

چه نادانم که از دل چاره جویم

که خودیکباره دل برد آب رویم

دل من گر نبودى دشمن من

چنین عاصى نبودى در تن من

پر آتش شد دلم چون گشت سر کش

بلى باشد سزاى سر کش آتش

بنال اى دل که ارزانى بدینى

که هم در این جهان دوزخ ببینى

قصا ما را چنین کردست روزى

که من گریم همه ساله تو سوزى

بدین سان زندگانى چون بود خوش

که من باشد در آب و تو در آتش

جهان دریا کنم از دیدگانم

پس آنگه کشتى اندر وى برانم

ز خونین جامه سازم بادبانم

به باد سرد خود کشتى برانم

چو باد از من بود دریا هم از من

نباشد کشتیم را موج دشمن

عدیل ماهیان باشم به دریاب

که خود چون ماهیم همواره در آب

فرستادم به نزد دوست نامه

برو پیچیده خون آلوده جامه

بخواند نامهء من یا نخوانم

بداند زارى من یا نداند

ببخشاید مرا از مهر گوى

کند با من به پاسخ مهر جویى

نباشد عاشقان را زین بتر روز

که چشم نامه اى دارند هر روز

بشد روز وصال و روز خوشى

که من با دوست کردم ناز و گشّى

کنون با او به نامه گشت گفتار

و گر خسپم بود در خواب دیدار

بماندم تا چنین روزى بدیدم

وزان پایه بدین پایه رسیدم

چرا زهر گزاینده نخوردم

چرا روزى به بهروزى نبردم

اگر مرگ من آنگه در رسیدى

مگر چشمم چنین روزى ندیدى

روان را مرگ روز کامرانى

بسى خوشتر ز چونین زندگانى

جهانا خود ترا اینست پیشه

که با بى دل کنى خوارى همیشه

همان ابرى که بارى در دو زارى

ازو بر بیدلانت سنگ بارى

همان بادى که آرد بود گلزار

همى نادر به من بوى تن یار

چه بد کردم که او با من چنینست

مگرباد تو با من هم به کینست

بهار خاک را بینم شکفته

زمین را در گل و دیبا گرفته

بهار من ز من مهجور مانده

چو جان پاک از تن دور مانده

همانا خاک در گیتى ز من به

که او را نو بهاست و مرا نه