حمایت از گنج‌نما




 

پشیمان شدن ویس از کردهء خویش

شگفتا پر فریبا روزگارا

که چون دارد زبون خویش مارا

بما بازى نماید این نبهره

چنان چون مرد بازى کن به مهره

گهى دلشاد دارد گاه غمگین

گهى با مهر دارد گاه با کین

مگر ما را جزین بهره نبایست

و گر چونین نبودى خود نشایست

تن ما گر نبودى بستهء آز

نگفتى از گشى با هیچ کس راز

نه کس را در جهان گردن نهادى

نه بارى زین جهان بر تن نهادى

ز بند مردمى جُستى رهایى

نجستى از بزرگى جز جدایى

چو بودى در گهرمان بى نیازى

به که کردى جهان افسوس و بازى

چنان کاندر میان ویس و رامین

بگسترد از پس مهر آن همه کین

چو رامین باز گشت از ویس نومید

ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید

پشیمان گشت ویس از کردهء خویش

دل نالانش گشت آزردهء خویش

ز گریه کرد چشم خویش پر آب

به رخ براشک او چون در خوشاب

همى بارید چون ابر بهارى

به آب اندر روان همچون سمارى

گل رویش به گونه گشت چون گل

ز درد دل همى زد سنگ بر دل

نه بر دل که مى زد سنگ بر سنگ

ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ

همى گفت آه ازین وارونه بختم

تو گویى شاخ محنت را درختم

چرا تیمار جان خود خریدم

به دست خود گلوى خود بریدم

چه بد بود این که کردم باتن خویش

چرا گشتم بدین سان دشمن خویش

کنون آتش ز جانم که نشاند

کنون خود کرده را درمان که داند

به دایه گفت دایه خیز و منشین

نمونه کار خسته جان من بین

نگر تا هیچ کس را این فتادست

به بخت من ز مادر دخت زادست

مرا آمد به در بخت وفاگر

به زورش باز گردانیدم از در

مرا بر دست جام نوش و من مست

به مستى جام را بفگندم ازدست

سیه باد جفا انگیخت گردم

کنود ابر بلا بارید دردم

سه چندان کز هوا بارد همى نم

درین شب بر دلم بارد همى غم

منم از خرمى درویش گشته

چراغ خود به دست خویش کشته

الا اى دایه همچون باد بشتاب

نگارین دلبرم را زود دریاب

عنان باره اش گیر و فرود آر

بگو اى رفته از پیشم به آزار

نباشد هیچ کامى بى نهیبى

نباشد هیچ عشئى بى عتیبى

به جان اندر امیدو آز باشد

به عشق اندر عتاب و ناز باشد

جفاى تو حقیقت بد به کردار

جفاى من مجازى بد به گفتار

نبینى هیچ مهر و مهر جویى

که خود در وى نباشد گفت و گویى

بدان دلبر چرا باشد نیازى

که خود با او نشاید کرد نازى

تو آزرده شدى از من به گفتار

من آزرده شدم از تو به کردار

اگر بود از تو آن کردار نیکو

چرا بود از من این گفتار آهو

چو از تو آن چنان کردار شایست

مرا خود بیش و کم گفتن نبایست

بدان اى دایه اورا تا من آیم

که پوزش آنچه باید من نمایم