حمایت از گنج‌نما




 

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس دست رام در دست

ز داغ عاشقى بیهوش و سرمست

ز بس سرما تنش چون بیدلرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

همى گفت اى مرا چون دیده در خور

شبم را ماهتابى روز را خور

ز روى دوستى شایسته یارى

ز روى نام زیبا شهریارى

نه بى روى تو خواهم زندگانى

نه بى کام تو خواهم کامرانى

بیازردم ترا نیکو نکردم

بدین غم دست و بازو را بخوردم

مکش چندین کمان خشم و آزار

میندازم تو چندین تیر تیمار

بیا تا هر دوان دل شاد داریم

به نیکو یکدگر را یاد داریم

حدیث رفته را دیگر نگوییم

به آن مهر دلها را بشوییم

مشو دلتنگ از آن خوارى که دیدى

وزآن گفتار ها کز من شنیدى

ترا خوارى بود از همبر تو

نه از چون من نگار و دلبر تو

به گیتى نامورتر پادشایى

ببوسد خاک پاى دلربایى

نه باشد در عتاب نیکوان جنگ

نه اندر نازشان بردن بود ننگ

ببر نازم که جانم هم تو بردى

مدارا کن که غارت هم تو کردى

چه ژواهى روز رستاخیز کردن

که خون چون منى دارى به گردن

چه روز آید مرا زین روز بدتر

که نه دل بینم اندر بر نه دلبر

دلم بردى و اکنون رفت خواهى

دل و دلدار را چند کاهى

اگر تو رفت خواهى پس مبر دل

که آتش باردم زین درد بر دل

ترا چون دل دهد جستن جدایى

ز روى من بریدن آشنایى

تو آنى کت همى خواندم وفادار

کنون از من شدى یکباره بیزار

دریغا آن همه پیمان که بستى

ببستى باز بیهوده شکستى

بسى دادم دل بیهوده را پند

که با این بى وفا هرگز مپیوند

دل خود کامم از پیمان برون شد

که داند گفت حال او که چون شد

کنون ایدر مرا چندین چه دارى

خمارین چشم من خونین چه دارى

اگر بر گشت خواهى زود بر گرد

که سرما بر کشید از جان من گرد

و گر تو بر نگردى اى سمنبر

به همراهى مرا با خویشتن بر

منم با تو به دشوار و به اسان

چو صد فرسنگ دورى از خراسان

و گر صد پرده را بر من بدرى

به خنجر دستم از دامن ببرى

بگیرم دامنت با تو بیایم

زمانى بى تو با موبد نپایم

کجا گر من دلى چون کوه دارم

بر اندیشیدن هجرت نیارم

بخواهى رفتن اى خورشید تابان

مرا فمره نباندن در بیابان

بخواهى بردن اى دیباى صدرنگ

زرویم رنگ وزتن زورو فرهنگ

چه بى رحمى چه بى مهرى چه بى شرم

کزین لابه نشد سنگین دلت نرم

همى گفت این سخنها ویس دلبر

همى راند از دو دیده رود بربر

دل رامین نشد زان لابه خشنود

ز بس سختى تو گفتى آهنین بود

گرو بستند برف و خشم رامین

که نه آن کم شود تا روز نه این

چو ویس و دایه نومیدى گرفتند

ز رامین باز گشتند و برفتند

بشد ویس و بشد ماه جهان تاب

دلش پر آتش و دیده پر از آب

هم از سرما تنش لرزنده چون بید

هم از رامین دلش بر گشته نومید

همى گفت و اى من زین بخت وارون

که گویى هست با جان منش خون

که با من بخت من چندان ستیزد

که روزى خون من ناگه بریزد

ز من ناکس تر اى دایه که دانى

اگر زین بیش ورزم مهربانى

و گر باشم ازین پس مهر پرور

بیار انگشت و چشم من بر آور

چنان بیچاره گشت اندر تنم جان

که بى جان تن بریز خاک پنهان

تن من گر بدین حسرت بمیرد

به گیتى هیچ گورش نه پذیرد

کنون کز جان و از جانان بریدم

چه خواهم دید ازین ندتر که دیدم

به عشق اندر بلایى زین بتر نیست

سیاهى را زپس رنگى دگر نیست