حمایت از گنج‌نما




 

رفتن موبد به شکار

چو لشکر گاه زد خرم بهاران

به دشت و کوهسار و جویباران

جهان از خرمى چون بوستان شد

زمین از نیکوى چون آسمان شد

جهان پیر بر نا شد دگر بار

بنفشه زلف گشت و لاله رخسار

چو گنج خسروان شد روى کشور

ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر

هزار آوا زبان بگشاد بر گل

چو مست عاشق اندر بست غلغل

بنفشستان دو زلف خویش بشکست

چو لالستان وقایهء سرخ بربست

به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر

برون آمد بهار از شاخ شبگیر

عروس گل بیامد از عمارى

ببرد از بلبلان آرامگارى

چو گل بنمود رخ را ، هامواره

فلک بارید بر تاجش ستاره

ز باران آب گیتى گشت میگون

به عنبر خاک هامون گشت معجون

ز خوشى باغ همچون دلبران شد

ز خوبى شاخ همچون اختران شد

هوا نوروز را خلعت برافکند

ز صد گونه گهى بر گل پراگند

نشاط باده خوردن کرد نرگس

چو گیتى دید چون شاهانه مجلس

گرفتش جام زرین دست سیمین

چنان چون دست خسرو دست شیرین

صبا بردى نسیم یار زى یار

چو بگذشتى به گلزار و سمن زار

هوا کردى نثار زر و گوهر

چو بگذشتى نسیم گل بر و بر

بشستى پشت گور از دست باران

ز دودى زنگ شاخ از جویباران

چنان رخشنده شد پیرامن مرو

که گفتى ششترى بد دامن مرو

ز باران خرمى چندان بیفزود

که گفتى قطر باران خرمى بود

به چونین خوش زمان و نغز هنگم

که گیتى تازه بود و روز پدرام

شهنشه کرد با دل راى نخچیر

که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر

سبک لشکرشناسان را فرستاد

که و مه لشکرش را آگهى داد

که ما خواهیم رفتن سوى گرگان

گرفتن چند گه خوگان و گرگان

پلنگان را در آوردن ز کهسار

نهنگان را ز بیشه کردن آوار

سیه گوشان و یوزان را گشادن

از آهو هر دوان را قوت دادن

چو آگه گشت ویس از رفتن شاه

به چشمش گاه شادى گشت چون چاه

به دایه گفت ازین بتر دانى

کجا زنده نخواهد زندگانى

منم آن زنده کز جان سیر گشتم

به صد جا خستهء شمشیر گشتم

به گرگان رفت خواهد شاه موبد

که روزش نحس یاد و طالعش بد

مرا چون صبر باشد در جدایى

ازین پتیاره چون یابم رهایى

اگر رامین بخواهد رفت با شاه

دلم با او بخواهد رفت همراه

چو فردا راه بر گیرد مرا واى

که رخشش پاک بر چشمم نهد پاى

به هر گامى ز راهش رخش رامین

مرا داغى نهد بر جان شیرین

چو گردم دور از آن شاه جوانان

مرا بینى به ره چون دیدبانان

نگه دارم رهش را چون طلایه

ز چشم خویشتن سازم سقایه

گهى از وى غریبان را دهم آب

گهى یاقوت و مروارید خوشاب

مگر دادار بنیوشد دعایى

بگرداند ز جان من بلایى

بلایى نیست ما را بدتر از شاه

که بدرایست و بدگویست و بدخواه

مگر یابم ز دست او رهایى

نیابم هر زمان درد جدایى

کنون اى دایه رو تا پیش رامین

بگو حالم که چو نانست و چو نین

بدان تا خود چه خواهد کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمن

اگر فردا بخواهد رفت با شاه

حدیث زندگانى گشت کوتاه

بگو با ان همه درد جدایى

که خواهد بود زنده تا تو آیى

نگر تا روى را از من نتابى

که تا آیى مرا زنده نیابى

ز بهر آنکه تا مانى به خانه

به دست آور ز گیتى یک بهانه

مرو با شاه و ایدر باش خرم

تو بى غم باش او را دار در غم

ترا باید که باشد نیک بختى

مرو را سال و مه کورى و سختى

بشد دایه همان گه پیش رامین

نمک کرد این سخن بر ریش رامین

پیام ویس یک یک گفت با رام

تو گفتى ناو کى بود آن نه پیغام

گرفت از غم دل رامین تپیدن

سرشک خونش از مژگان چکیدن

زمانى بر جدایى زار بگریست

ز بهر آنکه در زارى همى زیست

گهى رنج و گهى درد و گهى بیم

ز دست هجر دل گشته به دو نیم

پس آنگه گفت با دایه که موبد

ازین نه نیک با من گفت و نى بد

نه خود گفت و نه آگاهى فرستاد

مگر وى را فرامش گشتم از یاد

گر ایدون کم بفرماید برفتن

بهانه آنگهى شاید گرفتن

چو او شد من به مرو اندر بپایم

بهانه سازم از درد دو پایم

مرا پوزش بود نا کردن راه

که گوم شاه بود از دردم آگاه

مرا نخچیر باشد رامش افزاى

و لیکن راه نتوان کرد بى پاى

گمان بردم که داند شهریارم

که من خود دردمد و زار وارم

ازین رویم ندان آگاهى راه

بماندم لاجرم بر گاه بى شاه

مرا گر راست آید این گمانى

بمانم در بهشت این جهانى

چو دایه ویس را این آگهى داد

تو گفتى مژدهء شاهنشهى داد

بى انده شد روان مهرجویش

به بار آمد گل شادى ز رویش

چو گردون کوه را استام زر داد

زمین را نیز فرش پر گهى داد

خروش آمد ز دز رویینه خم را

دراى و ناى و کوس و گاودم را

بجوشیدند گردان و سواران

چو از شاخ درختان نوبهاران

همى آمد ز مرو انبوه لشکر

چنان کز ژرو دریا موج منکر

به پیش شاه رفت آزاده رامین

نکرده ساز ره بر رسم آیین

شهنشه پیش گردان دلاور

بدو گفت این چه نیز نگست دیگر

چرا بى ساز رگتن آمدستى

دگر باره مگر نالان شدستى

برو بستان ز گنجور آنچه باید

که مارا صید بى تو ژوش نیاید

بشد رامین ز پیش شاه ناکام

چو ماهى کش بود صد شست در کام

چو رامین راه گرگان را کمربست

تو گفتى گرگ میشش را جنگ خست

به ناکامى به راه افتاد رامین

جگ خسته به تیر و دل به ژوپین

چو آگه گشت ویس از رفتن رام

برفت از جان او یکباره ارام

دجى خو کرده در شادى و در ناز

کنون چون کبگ شد در چنگل باز

غریوان با دل سوزان همى فگت

نواى زار بر نا دیدن جفت

چرا تیمار تنهایى ندارم

چرا یاقوت بر رویم نبارم

نیابم یار چون یار نخستین

نکارم مهر همچون مهر پیشین

مرابى دوست خامش بودن آهوست

گرستن بر جدایى سخت نیکوست

اگر باور ندارى دایه دردم

ببین این اشک سرخ و روى زردم

سخن هست اشک من دیده زبانم

همى گوید همه کس را نهانم

به یک دل چون کشم این رنج و تیمار

که باشد زو همه دلها گرانبار

ز جان خویش نالم نه ز دلبر

که دلبر رفت او چون ماندایدر

دل بى صبر چون آرام یابد

که با صبر این بلا هم بر نتابد

چو رامین را بدید از گوشهء بام

به راه افتاده با موبد به ناکام

میانى چون کناغ پر نیانى

برو بسته کمربند کیانى

غبار راه بر زلفش نشسته

ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته

نگار خویش را نا کرده پدرود

چو گمره در کویر و غرقه ددر رود

دل ویسه ز دیدارش بر آشفت

در آن آشفتگى با دل همى گفت

درود از من نگار سعترى را

درود از من سوار لشکرى را

درود از من رفیق مهربان را

درود از من امیر نیکوان را

مرا پدرود نا کارده برفتى

همانا دل ز مهرم بر گرفتى

تو با لشکر برفتى واى جانم

که آمد لشکرى از اندهانم

ببستم دل به صد زنجیر پولاد

همه بگسست و با تو در ره افتاد

اگر جانم بماند در جدایى

نگریم در جدایى تا تو آیى

فرستم میغها از دود جانم

درو آب از سرشک دیدگانم

کنم پر بآب و سبزى جایگاهت

به باران گرد بنشانم ز راهت

کجا روى تو باشد چون بهاران

بهاران را بباید ابر و باران

چو رامین رفت یک منزل از آن راه

نبود از بى دلى از راه آگاه

ز بس اندیشها کش بود در دل

نبود آگاه تا آمد به منزل

به راه اندر همى نالید بسیار

نباشد بس عجب ناله ز بیمار

در آن ناله سخنهایى همى گفت

که آن گوید که تنها ماند از جفت

شبى چون دوش دیدم در زمانه

که بوسه تیر بود و لب نشانه

کنون روزى همى بینم چو امروز

که آهو گشت جانم عشق تو یوز

کجا شد خرمى و ناز دوشین

عقیق شکرین و در نوشین

ز دل شسته جفاى سال چندین

حریرین سینه و دو نار سیمین

ز روى دوست بر رویم گلستان

شب تاریک ازو چون روز رخشان

شبى چونان بدیده دیدگانم

چنین روزى بدیدن چون توانم

نه روزست این که آتشگاه جانست

بلاى روزگار عاشقانست

مبادا هیچ عاشق را روز

ز سختى بر پرداز و روان سوز

همانا گر بباشد دهر گیّال

بپیماید ازین یک روز صد سال

چو شاهنشه فرود آمد به منزل

به پیش شاه شد رامین بى دل

هزاران گونه بر رویش گوا بود

که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود

نه رامش کرد با شاه و نه مى خواست

بهانه کرد درد پا و بر خاست

وزان پس روز تا شب همچنین بود

دلش گفتى که با جانش به کین بود

روان پر درد و رخ پر گرد بودش

همه تن دل همه درد بودش