حمایت از گنج‌نما




 

رفتن رامین به کهندز به مکر

چو دود شب بماند از آتش روز

فلک بنوشت هیرى مفرش روز

بشد بر پشت اشقر آفتابى

چو باز آمد بر ادهم ماهتابى

ز لشکر گه به راه افتاد رامین

ندیدش هیچ کس جز ماه و پروین

رسول پیش ویس با چهل کس

که بودى لشکرى را هر یکى بس

گهى تازان گهى پویان چو گرگان

به یک هفته به مرو آمد ز گرگان

چو رامین از بیابان رفت بیرون

نماندش رنج ره یکروز افزن

رسول و ویس را از ره گسى کرد

ز بهر ویس اندرزش بسى کرد

که او را آگاهى از من نهان ده

کجا این بار کار ما نهان به

مگو این راز جز با ویس و دایه

که خود دایه ستمارا سود و مایه

بگو کاین بار کار ما چنان شد

کجا در هر زبانى داستان شد

نشاید دید ازین پس روى موبد

و گر بینم سزاوارم به هر بد

تو فردا شب به دزبر باش هشیار

ز شب یک نیمه رفته گوش من دار

بکن چارى که من پیش تو آیم

به پیروزى ترا راهى نمایم

نهان دار این سخن تا من رسیدن

کجا این پرده من خواهم دریدن

فرستاده برفت از پیش رامین

به راهاندر شتابان تر ز شاهین

بدان گه سیم بر ویس گل اندام

به مرو اندر کهندز داشت آرام

همیدون گنجهاى شاه گربز

نهاده بود همواره در آن دز

سپهبد زرد نامى کوتوالش

که بیش از مال موبد بود مالش

گزین شاه و دستور و برادر

به گنج و خواسته قارون دیگر

نگهبان بود ویس دلستان را

همیدون داد فرمان جهان را

فرستاده چو باز آمد ز گرگان

ز دروازه شد اندر شهر پنهان

پس آنگه چون زنان پوشید چادر

به پیش ویس بانو شد بر استر

کجا خود ویس را آیین چنان بود

که هر روزش یکى سور زنان بود

زنان مهتران زى او شدندى

به شادى هفته اى با او بدندى

بدین نیرنگ زیبا مرد جادو

نهان از زرد شد تا پیش بانو

بگفتش سر بسر پیغام رامین

بسان در و شکر خوب و شیرین

که دند گفت چون بد شادى ویس

ز مرد چاره گر آزادى ویس

تو گفتى مفلسى گنج روان یافت

و یا مرده دگر باره روان یافت

همان گه سوى زردش کس فرستاد

که بختم دوش در خواب آگهى داد

که ویرو یافت لختى درد و سستى

کنون باز آمدش حال درستى

به آتشگاه خواهم رفتن امروز

به کار نیک بودن آتش افروز

خورش بفزایم آتش را ببخشش

به نیکو و به پاکى و به رامش

سپهبد گفت شاید همچنین کن

همیشه نام نیک و کار دین کن

همان گه ویس شد با دوستداران

زنان مهتران و نامداران

به ددروازه به آتشگاه خورشید

که بود از کردهاى شاه جمشید

چه مایه ریخت خون گوسفندان

ببخشید آن همه بر مستمندان

چه مایه جامه و گوهر برافشاند

چه مایه سیل شیم و زر ز کف راند

چو شب بروى گردون سایه گسترد

فرستاده شد و رامین در آورد

ز بیگانه تهى کردند ایوان

زبون شد مشترى را پیر کیوان

بماند آن راز در گیتى نهفته

نیامد باد بر شاخ شکفته

اگر چه کار باشد سهمگین سخت

به آسانى بر آید چون بود بخت

چنان چون ویس و رامین را بر آمد

درخت رنج را شادى بر آمد

زنان مهتران یکسر برفتند

همه بیگانگان از در برفتند

کسان ویس با رامین بماندند

همان گه جنگیان را بر نشاندند

چهل جنگى همه گرد دلاور

کشیده چون زنان در روى چادر

بدین چاره ز دروازه برفتند

وز آتشگه ره کندز گرفتند

به پیش اندر گروهى شمعداران

گروهى خادمان و پیشکاران

همى راندند مردى را ز راهش

نهفته ماند زین چاره گناهش

بدین نیرنگ رامین را به دز برد

نهفته زیر چادر با چهل گرد

چو در دز شد کندز ببستند

به باره پاسبانان بر نشستند

خروش و هاى هویى بر کشیدند

سراى ویس پر دشمن ندیدند

چو شب تاریک شد چون جان بد مهر

تو گفتى دود و قیر اندود بر چهر

هوا از قعر دریا تیره تر شد

فلک چون قعر دریا پر گهى شد

بر آمد لشکر گردون ز خاور

چنان کامد ز تاریکى سکندر

دلیران از کمین بیرون دویدند

چو برگ مرد خنجر بر کشیدند

چو سوزان آتش اندر دز فتادند

همه شمشیر در مردى نهادند

چو خفته کش پلنگ آید به بالین

به بالین برادر رفت رامین