حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۱۹ - سبب آنکه فرجی را نام فرجی نهادند از اول

صوفیی بدرید جبه در حرج

پیشش آمد بعد به دریدن فرج

کرد نام آن دریده فرجی

این لقب شد فاش زان مرد نجی

این لقب شد فاش و صافش شیخ برد

ماند اندر طبع خلقان حرف درد

هم‌چنین هر نام صافی داشتست

اسم را چون دردیی بگذاشتست

هر که گل خوارست دردی را گرفت

رفت صوفی سوی صافی ناشکفت

گفت لابد درد را صافی بود

زین دلالت دل به صفوت می‌رود

درد عسر افتاد و صافش یسر او

صاف چون خرما و دردی بسر او

یسر با عسر است هین آیس مباش

راه داری زین ممات اندر معاش

روح خواهی جبه بشکاف ای پسر

تا از آن صفوت برآری زود سر

هست صوفی آنکه شد صفوت‌طلب

نه از لباس صوف و خیاطی و دب

صوفیی گشته به پیش این لئام

الخیاطه واللواطه والسلام

بر خیال آن صفا و نام نیک

رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک

بر خیالش گر روی تا اصل او

نی چو عباد خیال تو به تو

دور باش غیرتت آمد خیال

گرد بر گرد سراپردهٔ جمال

بسته هر جوینده را که راه نیست

هر خیالش پیش می‌آید بیست

جز مگر آن تیزکوش تیزهوش

کش بود از جیش نصرتهاش جوش

نجهد از تخییلها نی شه شود

تیر شه بنماید آنگه ره شود

این دل سرگشته را تدبیر بخش

وین کمانهای دوتو را تیر بخش

جرعه‌ای بر ریختی زان خفیه جام

بر زمین خاک من کاس الکرام

هست بر زلف و رخ از جرعه‌ش نشان

خاک را شاهان همی‌لیسند از آن

جرعه حسنست اندر خاک گش

که به صد دل روز و شب می‌بوسیش

جرعه خاک آمیز چون مجنون کند

مر ترا تا صاف او خود چون کند

هر کسی پیش کلوخی جامه‌چاک

که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک

جرعه‌ای بر ماه و خورشید و حمل

جرعه‌ای بر عرش و کرسی و زحل

جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا

که ز اسیبش بود چندین بها

جد طلب آسیب او ای ذوفنون

لا یمس ذاک الا المطهرون

جرعه‌ای بر زر و بر لعل و درر

جرعه‌ای بر خمر و بر نقل و ثمر

جرعه‌ای بر روی خوبان لطاف

تا چگونه باشد آن راواق صاف

چون همی مالی زبان را اندرین

چون شوی چون بینی آن را بی ز طین

چونک وقت مرگ آن جرعهٔ صفا

زین کلوخ تن به مردن شد جدا

آنچ می‌ماند کنی دفنش تو زود

این چنین زشتی بدان چون گشته بود

جان چو بی این جیفه بنماید جمال

من نتانم گفت لطف آن وصال

مه چو بی‌این ابر بنماید ضیا

شرح نتوان کرد زان کار و کیا

حبذا آن مطبخ پر نوش و قند

کین سلاطین کاسه‌لیسان ویند

حبذا آن خرمن صحرای دین

که بود هر خرمن آن را دانه‌چین

حبذا دریای عمر بی‌غمی

که بود زو هفت دریا شب‌نمی

جرعه‌ای چون ریخت ساقی الست

بر سر این شوره خاک زیردست

جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم

جرعهٔ دیگر که بس بی‌کوششیم

گر روا بد ناله کردم از عدم

ور نبود این گفتنی نک تن زدم

این بیان بط حرص منثنیست

از خلیل آموز که آن بط کشتنیست

هست در بط غیر این بس خیر و شر

ترسم از فوت سخنهای دگر