حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۱۴۲ - حکایت کافری که گفتندش در عهد ابا یزید که مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را

بود گبری در زمان بایزید

گفت او را یک مسلمان سعید

که چه باشد گر تو اسلام آوری

تا بیابی صد نجات و سروری

گفت این ایمان اگر هست ای مرید

آنکه دارد شیخ عالم بایزید

من ندارم طاقت آن تاب آن

کآن فزون آمد ز کوشش های جان

گرچه در ایمان و دین ناموقنم

لیک در ایمان او بس مؤمنم

دارم ایمان کآن ز جمله برتر است

بس لطیف و با فروغ و با فر است

مؤمن ایمان اویم در نهان

گرچه مهرم هست محکم بر دهان

باز ایمان خود گر ایمان شماست

نه بدآن میلستم و نه مشتهاست

آنکه صد میلش سوی ایمان بود

چون شما را دید آن فاتر شود

زآنکه نامی بیند و معنیش نی

چون بیابان را مفازه گفتنی

عشق او ز آورد ایمان بفسرد

چون به ایمان شما او بنگرد