به من نگر که بجز من به هر که درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بیخبری
بدان رخی بنگر کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده است و تن مادر
جمال روی پدر درنگر اگر پسری
بدانکه پیر سراسر صفات حق باشد
وگر چه پیر نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کف است و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیم است و هر دم او سفری
هنوز مشکل ماندهست حال پیر تو را
هزار آیت کبری در او چه بیهنری
رسید صورت روحانیی به مریم دل
ز بارگاه منزه ز خشکی و ز تری
از آن نفس که در او سر روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسول رهگذری
ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو
به وقت جنبش آن حمل تا در او نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری