Logo



 

حکایت در مذلت بسیار خوردن

چه آوردم از بصره دانی عجب

حدیثی که شیرین ترست از رطب

تنی چند در خرقه راستان

گذشتیم بر طرف خرماستان

یکی در میان معده انبار بود

از این تنگ چشمی شکم خوار بود

میان بست مسکین و شد بر درخت

وزان جا به گردن در افتاد سخت

رئیس ده آمد که این را که کشت؟

بگفتم مزن بانگ بر ما درشت

شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ

بود تنگدل رودگانی فراخ

نه هر بار خرما توان خورد و برد

لت انبار بد عاقبت خورد و مرد

شکم بند دست است و زنجیر پای

شکم بنده نادر پرستد خدای

سراسر شکم شد ملخ لاجرم

به پایش کشد مور کوچک شکم

< حکایت

        

حکایت >